سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ادبی وشاعرانه
پنج شنبه 90 آذر 17 :: 5:12 صبح ::  نویسنده : فریبرز

حضرت رقیه

کیستم من در دریای کرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار حسینم، دل و دلدار حسینم، همه شب تا به سحر عاشق بیدار حسینم، سر و جان برکف و پیوسته خریدار حسینم، سپهم اشک و علم ناله و در شام علمدار حسینم، سند اصل اسارت که درخشیده به طومار حسینم، منم آن کودک رزمنده که بین اسرا یار حسینم، منم آن گنج که در دامن ویرانه یگانه در شهوار حسینم، به خدا عمه ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آینه‌ام وجه امام شهدایم
روز عاشورا که در خیمه پدر از من مظلومه جدا شد، به رخم بوسه زد و اشک فشان رو به سوی معرکه کرب و بلا شد، سر و جان و تن پاکش همه تقدیم خدا شد، به ره دوست فدا شد، حرم الله پر از لشکر دشمن شد و چون طایر بی ‌بال پریدم، گلویم تشنه و با پای پیاده به روی خار دویدم، شرر از پیر هنم شعله کشید و زجگر آه کشیدم که سواری به سویم تاخت و با کعب سنان بر کمرم زد، به زمین خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را .
شب شد و عمه مرا برد سوی خیمه و فردا به سوی کوفه سفر کردم و از کوفه سوی شام بلا آمدم و در ره چه بلاها به سرم آمد و یک شب ز روی ناقه زمین خوردم و زهرا بغلم کرد و سرم بود روی دامن آن بانوی عصمت به دلم شعله آهی که عیان گشت سیاهی و ندانم به چه جرم و چه گناهی به جراحات جگر زخم زبانش نمکم زد، دل شب در بغل حضرت زهرا کتکم زد، پس از آن دست مرا بست و پیاده به سوی قافله آورد چه بهتر که نگویم غم دروازه شام و کف و خاکستر و سنگ لب‌بام و ستم اهل جفا را.
همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد که همین گوشه ویرانه ‌سرا منزل ما شد چه بگویم که چه دیدم ، چه کشیدم ، همه شب دم به دم از خواب پریدم ، پس از آن زخم زبان‌ها که شنیدم ، چه شبی بود که در خواب جمال پسر فاطمه دیدم ، چو یکی طایر روح از قفس جسم پریدم به لبش بوسه زدم دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دریدم ، دو لبم روی لبش بود که ناگاه در آن نیمه شب از خواب پریدم ، زدم آتش ز شرار جگرم قلب تمام اسرا را.
اشک در دیده و خون در جگر و آه به دل ، سوز به جان ، ناله به لب ، سینه پر از شعله فریاد ، زدم داد که عمه پدرم کو ؟ بگو آن کس که روی دامن او بود ، سرم کو ؟ چه شد آن ماه که تابید در این کلبه احزان و کشید از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من آه کشیدند و به تن جامه دریدند که ناگه طبقی را که در آن صورت خورشید عیان بود نهادند به پیشم که در آن رأس منیر پدرم بود، همان گمشده قرص قمرم بود، سرشکش به بصر بود و به لب داشت همی ذکر خدا را

چه فروزان قمری بود ، چه فرخنده سری بود رخ از خون جبین رنگ ، به پیشانی او جای یکی سنگ، لب خشک و ترک خورده او بود کبود از اثر چوب به اشک و به پریشانی مویش که نگه کردم و دیدم اثر نیزه و شمشیر به رویش بغلش کردم و با گریه زدم بوسه به رگ‌های گلویش نگهش کردم و د یدم دو لبش در حرکت بود به من گفت عزیز دلم اینقدر به رخ اشک میفشان و مزن شعله ز اشک بصرت بر جگرم ، آمده‌‌ام تا که تو را هم ببرم ، از پدر این راز شنیدم ز دل سوخته یک « یا ابتا» گفتم و پرواز کنان سوی جنان رفتم و دیدم عمو عباس و علی‌اکبر فرخنده لقا را
حال در شام بود تربت من کعبه حاجات ، همه خلق به گرد حرمم گرم مناجات بیایید که اینجاست ، پس از تربت زینب حرم عمه سادات ، همانا به کنار حرم کوچک من اشک فشانید ، به یاد رخ نیلی شده‌ام ، روضه بخوانید دور مزار من مظلومه بگردید و بدانید که با سن کمم مادر غمخوار شمایم ، نه در این عالم دنیا که به فردای قیامت به حضور پدرم یار شمایم ، همه جا روشنی چشم گهربار شمایم ، همه ریزید چو «میثم» ز غمم اشک که گیرم همه جا دست شما را

التماس دعا




موضوع مطلب :